تولد.........
دو روز اومده شهرستان ! همه کارهای زایمانش را انجام داده ولی استرس داره . شبها از بزرگی شکمش نمی تونه بخوابه . دکتر گفته 8 روز فرصت داری هنوز .
صبح از خواب که بلند شد زیر دلش کمی سوزش داشت ولی اهمیت نداد ! این روزها این دردها طبیعی بود . مشغول کارهای خونه شد. دوتا خواهر تو خونه داشت که هر دو وقت شوهر کردنشون بود ولی زیاد اهل انجام کارهای خونه نبودن . خونه را جارو کرد، نهار را آماده کرد، ظرفهای صبح را شست . داشت از پله ها می اومد بالا که احساس کرد سوزش زیر دلش بیشتر شده . دلش شور می زد. توی پله ها زیر دلش را گرفت و خم شد . ولی باز به خودش امید داد که دکتر گفته این روزها سوزش زیر دل طبیعیه . به زور از پله ها اومد بالا. رفت لگن بزرگی را از توی آشپزخونه برداشت و برد اتاق که پشم متکاها را خالی کنه و بشوره که دلش تیر کشید . دیگه نتونست صاف بشه . همونجا توی لگن افتاد . داد زد و خواهراش را صدا کرد. درد امونش را بریده بود به خواهرش گفت سریع برو خونه دایی اینا و به زن دایی بگو بیاد . هیچ مردی تو خونه نبود ! همسرش تهران بود. پدر و مادرش هم رفته بودن تهران .
تا خواهرش بره زن دایی را خبر کنه و برگرده نوزاد توی همون لگن به دنیا اومد. آخه کوچولو خیلی عجله داشت که زود به این دنیا بیاد و زیبایی های دنیا را ببینه .
بچه دختر تپل و بامزه ای بود. صورتش سرخ بود . مادرش از ترس و شادی گریه می کرد . نمی دونست چی کار کنه . خیلی ترسیده بود انتظار نداشت به این زودی بچه به دنیا بیاد.! هیچ لباسی برای بچه به همراه نداشت .و همسرش که به وجودش خیلی نیاز داشت هم کنارش نبود . احساس تنهایی می کرد . بالاخره خواهر و زن دایی اومدن و کمک کردن و کارهای اولیه انجام شد و اولین شیر به دختر ناز و تپلی داده شد .
مامانم میگه اون روز تو منو از تنهایی درآوردی…….. سرخی صورتت و آرامشی که داشتی بهم انرژی می داد .
حالا فهمیدید اون دختری که تو لگن وسط اتاق در ظهر روز اول تیر به دنیا اومد کی بود ؟
خدا اولین روز تابستون من و به بابا و مامانم هدیه داد .
همزاد می گه: ای هدیه خدایی روزت مبارک .
عشق می گه: خوشحالم که هستم و زندگی را دوست دارم و ممنون از خدا که منو به وجود آورد با تمام مشکلاتی که دارم .
شنگول می گه : من میلونها اسپرم را شکست دادم تا به این دنیا قدم گذاشتم پس من برنده ام ……………….
اصل مطلب اینه که من در اولین قدمم برای ورود به زندگی ملیونها و شاید ملیاردها رقیب را شکست دادم!
این بخت با احتمال یک بر ملیاردها، برنده شد…
و حالا من اینجام و این را برای تو مینویسم…
و حالا تو اینجایی و اینها را میخوانی!
با تو هستم بله!
همین تویی که در این لحظه میتوانستی هزاران جای
دیگر باشی، میتوانستی ملیونها مطلب دیگر را بخوانی، میتوانستی به
ملیاردها موضوع دیگر فکر کنی…
تو، بله خود تو! تو برای من ارزشمندی؛ وجودت را ارج مینهم و بودنت را میپرستم!
بعد نوشت : قسمت آخر مطالبم مربوط به نوشته یکی از دوستانم به نام شنگول هست . شنگول جان ممنون از مطالبت من استفاده کردم ازشون ………….